گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
سفرنامه شاردن
جلد سوم
شرح سازمان سياسي و نظامي و كشوري ايران‌




اشاره

ص: 1142

فصل اول باورهاي ايرانيان درباره حقّ حكومت‌

بيشتر ايرانيان خصوصا عالمان دين و پيروان آنها بر اين اعتقادند كه بر اطلاق پادشاهي بر مردمان حق خاصه پيغمبران و جانشينان و نايبان بلا فصل آنان است.
مي‌گويند از بدو خلقت، و در تمام طول زمان پروردگار عالميان به وسيله پيغمبران بر بندگان مؤمن سلطنت كرده است؛ و اين پيمبران بر كليه امور ديني و مادي بي‌تفاوت حاكم بوده‌اند. چنانچه ابراهيم، موسي، شموئيل، داوود، سليمان و در آخر محمد بر اين مقام و اختيار بوده‌اند. و خدا حضرت محمد را همانند ديگر پيغمبرانش سلطنت ديني و دنيوي كرامت فرمود.
بنابراين پادشاهي به تمام معني موهبتي است كه خدا به پيغمبرانش عطا مي‌فرمايد و پس از او اين حق به امامان منتقل مي‌گردد، و امام يا از سوي شخص پيغمبر برگزيده مي‌شود، يا امامي كه پدرانش يكي پس از ديگري امامت داشته‌اند، معين مي‌كند. مانند اسماعيل، اسحاق، عيص، يعقوب، يوسف كه جانشينان ابراهيم بوده‌اند، يا قضاتي كه پس از درگذشت موسي سمت امامت و جانشيني يافته‌اند.
همچنان كه حضرت علي و يازده فرزندش جانشينان پيغمبر بوده‌اند.
روميها و يونانيان نيز در زمان قديم داراي همين گونه حكومت بودند، يعني يك نفر همه امور ديني، دنيايي و معنوي و مادّي آنان را اداره مي‌كرد. و حكومت هيپارك (Hipparque( در آتن گواه و نشانه آنست.
بيشتر ايرانيان با اين نظام و آيين همزبانند، امّا درباره اين موضوع كه اگر پيامبر يا جانشين او درگذشت و جانشيني معين نكرد آن كه بر ملتي مسلمان حكومت مي‌كند بايد چه اوصاف و فضايلي داشته باشد ميان بزرگان دين اتفاق نظر نيست، و
ص: 1143
اين تضاد عقيده غالبا چنان قوت مي‌گيرد كه به مجادله مي‌انجامد، و بنا به گفته خودشان وضع چنان آشفته و نابسامان مي‌گردد كه اصلاح آن دشوار، بل محال مي‌نمايد، چنان كه بدين صورت درآمده است.
ايرانيان معتقدند كه در سال 296 هجري قمري دوازدهمين نفر از سلسله جانشينان حضرت پيغمبر و آخرين امام بدون انتخاب جانشين، به اراده خدا، ناگهان از ميان خلق ناپديد شد. وي نه به آسمان رفته، و نه وفات يافته، بل كه در جايي نامعلوم، تا زماني كه به فرمان باري تعالي ظهور كند، به سر مي‌برد، و آن گاه كه به فرمان خدا ظاهر شود و ميان خلق درآيد، زمام همه امور را به دست مي‌گيرد، كافران را مسلمان مي‌كند و تا زماني كه گردش زمين و آسمان بجاست بي‌آن كه كسي به مخالفت برخيزد، به عدل و داد بر سراسر جهان پادشاهي مي‌كند.
بنابراين شرح مسلمانان ايران در موضوع جانشيني امام به دو دسته تقسيم شده‌اند؛ برخي از علماي روحاني و پيروانشان و متعبدان بر اين اعتقادند كه در تمام طول مدّت غيبت امام بايد يك مجتهد معصوم امور ديني و اجتماعي و حكومتي مملكت را اداره كند، و اين مجتهد بايد جامع علوم، و از هر جهت منزّه از هر فساد و گناه باشد، و چنان بر همه واجبات مذهبي و احكام ديني و دانشهاي بشري احاطه داشته باشد كه هر پرسشي درباره مسائل ديني و اجتماعي از او مي‌كنند، بي‌درنگ به درستي جواب بدهد. امّا دسته ديگر معتقدند در غيبت امام حق حكومت به يكي از بازماندگان بلافصل امام مي‌رسد، و واجب و لازم نيست كه وي مانند امام جامع علوم ظاهر و باطن، و از هر جهت معصوم باشد. بنابر همين نظر كه مورد تأييد بيشتر مردم است، و مقبول‌تر مي‌نمايد شيخ صفي كه سر سلسله پادشاهان صفوي است، و نخستين كس از اين دودمان است كه جامه پادشاهي بر اندام خويش راست كرد، با اين عقيده همراه نبود. وي در اواسط قرن چهاردهم و در آغاز نامداريش مهتر يكي از ناحيه‌هاي كوچك آذربايجان، مجاور درياي خزر بود. به سبب پارسايي و پرهيزگاريش ميان جمع مردمان پيروان راستين بسيار داشت، به ظاهر چنين مي‌نمود امّا در باطن خيال فرماندهي و دنياداري و شهرت جويي در سر مي‌پروراند. زيرا همين كه فرصت را مناسب ديد و براي اجراي مكنونات ضمير خويش وسايل را آماده كرد، راز دل را گشود و به طريق دينداري به پيروانش گفت: دريغ است كه مسلمانان واقعي و پيروان راستين پيغمبر و امامان تن به مذلّت حكمراني از خدا بي‌خبراني ملحد
ص: 1144
كه جز ستمگري و لذت‌جويي و شهوتراني نيّت و هدفي ندارند، بدهند؛ اين جاه‌مندان و اميران ترك و تاتار نه هيچ قرابت و وابستگي به امامان دارند، و نه با شريعت و احكام اسلام آشنايي واقعي و سر سازگاري دارند.
شيخ صفي از اين سخنان بسيار مي‌گفت و چون خود را داراي شرايط و اوصاف لازم مي‌شمرد در دل در آرزو بود كه جاي امام غايب يعني محمد مهدي صاحب الزمان را كه غايب است بگيرد، و خلق را از شكنجه و آزار امراي ستمگر و تيره دل برهاند. اين مرد، متعبّد و به ظاهر خدا ترس و پارسا كه براي رسيدن به خيالهاي بلندش چالاك و بي‌باك و آماده بود بدون مواجه شدن با موانع و خطرات بزرگ راه را براي تشكيل امپراتوري پهناور ايران كه اكنون بازماندگانش يكي پس از ديگري بر آن سلطنت مي‌كنند هموار ساخت.
از روي ديگر چون اساس پادشاهي اعقاب شيخ صفي بر توارث نهاده شده نه بر مبناي دانش و تقوا، به منظور نماياندن شايستگي و افتخار خود آن جا كه نام خويش را به مناسبت بر زبان مي‌آورند، اين عناوين را پس از اسم خود مي‌گويند: از اعقاب صفي (اشاره به شيخ صفي الدين اردبيلي بنيانگزار اين سلسله) از سلاله موسي، از نسل حسين كه نواده‌هاي پيغمبر از پيوند حضرت فاطمه يگانه دختر او با حضرت علي پسر عمويش هستند، و به اعتقاد شيعيان ايران پيغمبر وي را به جانشيني خويش برگزيد. بنابراين مقدمات غالب ايرانيان پادشاه خود را نماينده اولين جانشينان پيغمبر يعني امامان، و خليفه امام غايب حضرت مهدي امام دوازدهم در مدت غيبتش مي‌دانند؛ و افزون بر عناوين ديگر عنوان خليفه كه بيانگر جانشين امام است به او مي‌دهند، و اين عنوان بدين دلالت دارد كه اداره امور ديني و دنيوي تا هر زمان كه امام دوازدهم ظهور كند سپرده به اوست؛ و همين كه امام غايب بر مردمان ظاهر شد بايد همه اختياراتش را به وي بسپارد و گر نه به يك ضربت شمشير امام كشته خواهد شد. در آن روز شاه جلودار خواهد بود و ركاب اسب امام را مي‌گيرد. شاهان ايران جلوداري و ركابداري امام غايب را بي‌حرمتي به خويش نمي‌شمارند و بدان مي‌بالند، و خويش را نماينده و خدمتگرش مي‌دانند، و من در اين باره بر آنچه گفته‌ام شش نكته مي‌افزايم. نخست آن كه با اين كه اعتقاد بيشتر مردم درباره حكومت همان است كه من بيان كردم، و حقّ حكومت به اعقاب ذكور و بلافصل علي مي‌رسد، و مشروط به كمال دانش و تزهّد وي نيست، و آنچه مايه آسايش خاطر و عدم نگراني پادشاه
ص: 1145
است اين است كه قريب به اتفاق مردم بر اين باورند، اما گاهي اهل منبر پذيرش اين عقيده را تخطئه مي‌كنند و آزادانه بيان و تبليغ مي‌نمايند كه پادشاه بايد هم از سلاله امام و هم جامع علوم زمان خود و كاملا معصوم باشد، و چگونه ممكن است پادشاه نامؤمن شرابخواره و هوسباز و مستغرق گناه با عالم بالا نزديك باشد و نور هدايت را براي راهنمائي مؤمنان بگيرد. كسي كه خواندن و نوشتن را به دشواري مي‌تواند چگونه قادر است مسائل ديني را براي مردمان متدين شرح و توضيح كند. نه، چنين امري امكان ندارد، پادشاهان افرادي بيدادگر و پرهيزشكن، گناه آلود، جرمكارند، و خدا براي تنبيه كردن ما جانشين واقعي پيغمبر خود را از ما دور، و پادشاهان را بر ما مسلط كرده است؛ و پادشاهي بر جامعه مسلمانان تنها شايسته و درخور مجتهدي است كه پايه دانش و تقوايش از همگان بالاتر باشد. اين درست است كه چون مجتهد وارسته‌اي پر دانش و سليم است بايد پادشاهي در كنارش باشد كه به ضرب شمشير مردمان را به رعايت عدالت وادار نمايد، اما بايد چون وزيري فرمانبردار و سر به راه باشد، نه بيش.
در سال 1666 كه من نخستين بار وارد ايران شدم دربار به تازگي از شرّ يك ملا يا خطيب ديني كه از مدتها پيش اين گونه سخنان را به گوش مردم مي‌خواند رهايي يافته بود. نام اين كس ملّا قاسم و پيشه اولش مكتبداري بود. وي نزديك اصفهان در صومعه‌اي گوشه‌نشيني اختيار كرده بود، و مردمان او را مردي وارسته و بي‌نياز و متقي مي‌شمردند. بيشتر مردم پايتخت از خرد و بزرگ دوستدار و هوادارش بودند و به ديدارش مي‌رفتند، رئيس ديوان كه از جمله جاهمندان بلند پايه بود نيز به او ارادت كامل داشت، و هر روز از مطبخ خود براي او غذا مي‌فرستاد. اين مرد متدين پس از مدتي به بدگويي شاه و دربارش پرداخت. مي‌گفت پادشاه و دربارش دشمن سرسخت و آشتي ناپذير دين و مذهب مي‌باشند، و پروردگار دوست دارد ريشه اين درخت زهرآگين از جاي بركنده شود و شاخي پر ثمر و سايه‌افگن جانشين آن شود. وي هر روز با صداي بلند اين سخنان را بر زبان مي‌آورد. گفته‌هايش به گوش شاه و وزيران رسيده بود؛ و چون مردم از او مي‌پرسيدند اين شاخ پر ثمر و سايه‌ور كه تو مي‌گويي كيست، و كجا مي‌توان او را پيدا كرد. مي‌گفت: او پسر شيخ الاسلام است.
اين شيخ الاسلام رئيس قضات فقهي و مدني، و برادر نخست‌وزير شاه بود، و پسرش كه آن مرد متزهّد و متعبّد نظر به او داشت، و وي را شايسته نيابت امامت
ص: 1146
مي‌شمرد، دخترزاده شاه عباس كبير بود، و چون پدرش دانش مردي بزرگوار و شايسته بود مادرش را به زني به او داده بودند، و او خود پسر عمه پادشاه آن زمان بود. اين پسر در آن وقت بيست ساله بود و چشمانش را ميل نكشيده بودند. و اين اتفاقي عجيب بود زيرا هر پسري كه در خانواده سلطنتي به دنيا مي‌آمد مصلحت را چشمانش را كور مي‌كردند يا چندان به او شير نمي‌دادند تا از گرسنگي بميرد. اين پسر به سبب علاقه بسياري كه شاه صفي به مادرش كه عمه‌اش بود داشت از بلاي كوري رسته بود.
باري، مدت شش ماه هيچ كس متعرض ملا قاسم نشد و او هر چه در دل داشت بر زبان مي‌آورد، و روحانيان هم در باطن از او پشتيباني مي‌كردند. پس از اين مدت چون شاه انديشيد كه بسا ممكن است سخنان ملّا مايه غوغا شود فرمان داد او را به شيراز ببرند؛ و به شيخ الاسلام نيز دستور داد پسرش را در قصر خودش حبس كند.
مردم هم چون پس از صدور فرمان شاهي خبري از ملا قاسم نشنيدند پنداشتند ميان راه وي را در گودالي ژرفناك و پر از سنگ انداخته‌اند.
شيخ الاسلام هم پس از شنيدن فرمان شاه دست پسرش را گرفت، هر دو بر در كاخ او ايستادند، و چون شاه بيرون شد هر دو خود را در پاي او انداختند، و شيخ الاسلام گفت اگر شهريار بر ما بد گمان است به كشتن ما اشارت فرمايد. شاه آنان را نواخت، به خانه‌شان فرستاد و به ايشان خلعت داد، و خلعت نشان لطف و عنايت پادشاه مي‌باشد.
پس از انتقال ملا قاسم به شيراز هيچ كس درباره او سخني نگفت، و كسي نگفت كجا رفت و چه شد. هواداران و محركانش نيز چيزي نپرسيدند. همچنين به رئيس ديوان كه مريد و معتقد راستينش بود حرفي نزدند، و من بسياري از روحانيان و اهل منبر و دانش و ادب و شخصيتهاي برجسته را ديده‌ام كه همه بر اين اعتقاد بودند و از عقيده خود دفاع مي‌كردند.
دومين نكته قابل توجه اين كه با وجود همه آنچه بيان كردم ايرانيان صادقانه فرمانهاي پادشاه خود را واجب الاطاعه مي‌دانند، و به رضا و رغبت فرمان مي‌برند، و به تحقيق مي‌توان باور كرد مردم ايران مطيع‌ترين ملتها نسبت به پادشاه خود مي‌باشند.
آنان چنين گمان مي‌كنند كه همه سلاطين به طبع بيدادگر و خود رايند، و بايد به همين چشم به ايشان نگريست و فرمانهاي آنان را و گر چه بر خلاف عدل باشد، به شرط اين كه با احكام دين مباينت نداشته باشد بناچار بايد پذيرفت. آنان بر اين باورند كه
ص: 1147
ستمگري لازمه پادشاهي است، بنابر همين اساس به زعم آنان نابود كردن و شكنجه كردن مترادف با پادشاهي كردن است، و اگر كسي ديگري را زخم بزند يا بكوبد، يا مالش را بربايد، متظلم در مقام اعتراض مي‌گويد مگر تو پادشاهي، يا اگر كسي نسبت به ديگري تعدي كرد يا مالش را به جبر تصرّف نمود، و مظلوم به قاضي شكايت برد در محضر قاضي از بسياري ناراحتي و پريشاني خاطر فرياد برمي‌آورد كه: او به من پادشاهي كرده است. با وجود اين چنان كه پيش از اين اشاره كردم ايرانيان به پادشاه خود مطيع‌ترين ملل جهانند از اين رو از دو قرن پيش تاكنون هرگز شورش در ايران به وقوع نپيوسته است. و من اين اطاعت و فرمانبري مطلق را نتيجه سرشت و خصلت ايرانيان مي‌دانم. آنان مانند ما ساكنان سرزمينهاي سرد و مرطوب غوغاگر و ناآرام نمي‌باشند.
سومين نكته اين كه اعتقاد بر اين كه هر كس بر جايگاه امام كه همان اورنگ خسروي است تكيه مي‌زند بايد از جهت اخلاقي كاملا منزه، و از لحاظ دانش در عالي‌ترين سطح، و از اعقاب امام باشد، كاملا قوت دارد، و گفتم اين اعتقاد حاصل سياست سخيف و نادرست معدوم كردن كودكاني است كه جرمشان داشتن نژاد از پادشاه است كه در فصول آينده به تفصيل از آن بحث خواهم كرد. خلاصه اين كه بيم دارد به صورتي خود را به شيخ صفي نسبت دهد، و همانند او موفقيت حاصل كند.
چهارمين نكته در موضوع دعوي خلافت حضرت رسول شرايط و اوصافي است كه حاكم جهان اسلام بايد واجد آن باشد. پادشاهان عثماني و ايران هر يك جداگانه بر اين دعوي است كه او شايستگي و اهليت دارد كه پس از جانشينان پيغمبر عهده‌دار خلافت باشد و ديگري را قابليّت و سزاواري اين مقام نيست، و بايد به داشتن عنوان والي كه به معني قائم مقام يا نماينده است خرسند باشد.
شنيده‌ام در زمان پادشاهي شاه عبّاس ثاني يكي از بازرگانان معتبر ايران به هند سفر كرد، و خان مغول پادشاه هند روزي در اثناي سخن از تاجر ايراني پرسيد از اوضاع ايران چه خبر تازه داري، و والي كشور شما چه مي‌كند؟ بازرگان چنان نمود كه كلمه والي را نشنيده، شگفت‌زده سرش را پايين انداخت و خاموش ماند. پادشاه هند دوباره خطاب با تاجر گفت: پرسيدم عباس والي ايران چه مي‌كند؟ بازرگان دگربار چنين نمود كه معني پرسش شاه را درنيافته؛ و جواب داد كه بر او روشن نشده كه شاه چه مي‌گويد، و سلطان هند به ناچار گفت درباره كسي كه شما او را
ص: 1148
شاه عباس مي‌خوانيد صحبت مي‌كنم. بازرگان جواب داد حالا مقصود اعليحضرت را فهميدم، حال پادشاه ما بسيار خوب است، و وقتي من از پايتخت بيرون آمدم در نهايت تندرستي و شكفتگي بود.
و وقتي شاه عباس ثاني از گفتگويي كه ميان تاجر ايران و پادشاه مغول رفته بود آگاه شد از نكته سنجي و هوشمندي وي سخت شادمان گرديد، و چون بازرگان از سفر بازگشت به او محبت بسيار كرد.
نكته پنجم اين كه مسلمانان بر اين باورند كه منحصرا جانشين يا خليفه پيغمبر بايد بر آنان حكومت كند، و پادشاهان تنها به مثابه وزير و كاردار ايشان مي‌باشند. از روزگاران بسيار ديرين همه ملل بر همين اعتقاد بوده‌اند، و در ميان ملتهايي چون چين و ژاپن كه از لحاظ تمدن از ما بسي عقب مانده‌ترند، حتي ميان بت‌پرستان آثار اين عقيده مشهود است. به سخن ديگر چون مذهب و روش حكومت اين ملتها در طيّ اعصار و قرون تحولات و اختلافات بنيادي روي نداده، مي‌توان از آنچه در زمانهاي گذشته بر ايشان روي نموده اطلاعاتي نسبة دقيق و مطمئن به دست آورد، و از پژوهشهايي كه تا كنون در عمل آمده مي‌توان اين نتيجه را به دست آورد كه در اين كشورها در زمانهاي قديم و اكنون نيز، نخستين فرد برجسته و قابل احترام شخصيت ممتاز روحاني آنان بوده و همواره امپراتوران به وي احترام مي‌نهاده‌اند. هنديان نيز قبول و تأييد مي‌كنند كه پيش از اين كه مسلمانان بر آنان چيره شوند و ايشان را به اطاعت و دين خود درآورند بر اين رسم و آيين بوده‌اند؛ و همه اهل تحقيق مي‌دانند كه تا زمان امپراتوري گراسين (Gratien( همه امپراتوران رم جنبه ديني و سلطنت با هم داشته‌اند.
تورات نيز به ما حكايت مي‌كند كه اساس حكومت قوم يهود آن سان كه موسي بنيان نهاده بود بر همين روش بوده است. اما اصول عهد جديد مبتني بر آيين ديگري است. به ما مي‌آموزد كه سلطنت عيسي مسيح حكومت دنيوي نيست و جانشينانش بايد دستواره شباني به دست گيرند نه عصاي سلطنت، و حاكمان امور دنيوي و مادي همه از سوي خدا برگزيده مي‌شوند، و جانشينان عيسي با هر كس كه بميرد و گر چه عنواني افتخارآميز بر خود ببندد هيچ گونه آشنايي و وابستگي ندارد.
ششمين نكته اين كه ايرانيان بر اين باورند كه پادشاه افزون بر اين كه نايب امام هست داراي نوعي نيروي مافوق الطبيعه نيز مي‌باشد، و اگر بخواهد مي‌تواند
ص: 1149
به بيماران شفا ببخشد. من بارها بيماراني را ديده‌ام كه خود را به اميد بهبود يافتن بر قدم شاه مي‌كشيدند يا در حالي كه فنجاني پر از آب در دست داشتند در گذرگاه پادشاه مي‌ايستادند تا وي انگشتانش را در آن فرو كند تا آن را بخورند و از بيماري برهند.
در سال 1666 زماني كه در هيركاني به سر مي‌بردم و شاه در آن جا بود مخصوصا روزي شاهد آن بودم كه شاه فنجان آبي را كه به همين نيت به حضور او آورده بودند از دست حاجب خاصش كه خوانسالارش بود گرفت، دو تا از انگشتان دست راستش را نزديك شستش بود در آن فرو برد. پس از لحظه‌اي شستش را هم در آب فرو برد، سپس فنجان را تكان داد و آن را به بيمار برگرداند؛ و ديدم كه بيمار آزمندانه آشاميد. اين را نيز بگويم اين مرحمت رايگاني نيست و اين دواي معجزه‌آسا و شفابخش نصيب همه كس نمي‌شود، تنها افراد جاه‌مند مقرب به ندرت از اين عنايت بهره‌مند مي‌شوند.
ص: 1150

فصل دوم روش حكومت‌

از زماني كه شاهنشاهي ايران بر اثر حمله تازيان سقوط كرد تا دوران پادشاهي شاه عباس كبير كه فاصله‌اي به مدت نه قرن در ميان است سرزمين ايران همواره ناآرام و گرفتار ستيز و آويز بوده است. هر چندگاه يك بار پادشاهي مي‌رفت و سلطنت به ديگري مي‌پرداخت. هنگامي كه شاه عباس بر اريكه پادشاهي برآمد، اوضاع ايران سخت آشفته و نابسامان بود. كشور تقريبا به بيست قسمت كوچك تقسيم شده بود و بر هر قسمت كسي حكومت مي‌كرد. آنان غالبا با هم در جنگ بودند، گفتي كشوري بيگانه به پيكار كشوري ديگر برخاسته است. با اين وجود رفتار اغلب پادشاهان محلي عادلانه بود، و خودكامه و دژم‌خوي و بي‌آزرم نبودند. سران سپاه به ميل خود آنان را چون مهره‌هاي شطرنج جا به جا مي‌كردند يا مي‌كشتند، چنان كه در امپراتوري عثماني چنين مي‌كنند. اما شاه عباس كبير تصميم كرد به اين وضع آشفته پايان بخشد، و كشور را به نظم درآورد. از اين رو به بهانه برانداختن ملوك الطوايفي و ايجاد مركزيت دست به كار ايجاد قوه قهريه شد. مقدمة سازمان نظامي قديم را بر همزد، و همزمان با آن زندگي خانواده‌هاي كهن را متلاشي ساخت. غالب اين خانواده‌هاي قديمي و معتبر از قورچيان بودند كه به دليري و بي‌باكي و جنگاوري شهرت داشتند. براي حفظ جان و موقع خود همواره متحد و هوادار يكديگر بودند، و چندان در دربار نفوذ داشتند كه در حقيقت كشور به دست آنان اداره مي‌شد.
شاه عباس براي وصول به هدف خويش عدّه بسياري از گرجيان و ايبريان را كه در اقصي نقاط شمالي ايران ساكن بودند نزد خويش خواند و آنان را در دربار و سپاه خود مناصب مناسب داد. همچنين گروه زيادي از مسيحيان را كه در سرزمينهاي
ص: 1151
مجاور سكونت داشتند و دشمن آشتي ناپذير قورچيان بودند به دربار خود نزديك كرد و بدين سان از نفوذ و قدرت قورچيان به حدّ زياد كاست. شاه عباس با مسيحيان با نهايت رأفت و محبت رفتار مي‌كرد. آنان را همانند مسلمانان وفادار به خود نزديك مي‌كرد. با اين كه هر دو، مردم يك كشور و هموطن بودند شاه مسيحيان را به وعده‌هاي نيكو و دادن مساعده‌هاي ارزنده و كارساز به خود مهربان مي‌كرد. برخي از آنان كه به كارهاي گران و مناصب بالا منصوب شده بودند اغلب غلاماني بودند كه به وي اهدا شده بودند، يا در جنگها اسير شده بودند. شاه هر كدام را كه شايسته و قابل و مستعد مي‌ديد مقام عالي مي‌بخشيد. همچنين از اين قوم لشكري كه عدّه آنان از دوازده هزار تن افزون بود تشكيل داد تا در جنگها از وجودشان استفاده كند. سپس در امور سياسي و نظامي كه شركت و فعاليت در آنها مستلزم دانستن احكام شرع نبود، دستشان را باز گذاشت، و به همان نسبت كه به تربيت و تجهيز اينان مي‌پرداخت از نفوذ و قدرت ايرانيان نژاده و عمر پيموده كه ساليان دراز در دربار خدمت كرده بودند مي‌كاست، بدين سان كه برخي را به بهانه‌اي نابود، و بعضي را به عذري تبعيد مي‌كرد، و آنان را كه دانا و مستعد و فرزانه بودند، و ستم بر آنان را مصلحت نمي‌شمرد هر يك به نقطه‌اي از اقصي نقاط كشور به كاري مي‌گماشت تا از يكديگر جدا و دور باشند.
پس از اين كه شاه عباس بدين تدبير پا بر گلوي همه بزرگان نژاده و قديم ايران گذاشت، و خاطرش از آنان پرداخته شد به رام و آرام كردن عالمان دين و دانايان فقه كه در كشورهاي اسلاميه هر سه در يك رديفند تصميم كرد، و چون از اين مهم نيز فراغت يافت به تدبير تمام ملت را نيز به فرمان خود درآورد و آنان را با طوايف و قبايل و اديان ديگر آشنا و مأنوس، و به مخالفت وادار كرد.
از آن پس همه شهرها و شهركها و آباديهايي را كه به مرز دشمنان نزديك بود ويران و خالي از سكنه ساخت تا دشمن به هنگام حمله كردن و گذشتن از مرز نشاني از جمعيت و آباداني در آن جاها نيابد، و به عقب نشيني ناچار شود؛ و گاه بيست تا سي هزار تن از مردم مرزنشين را تا فاصله دويست تا سيصد فرسنگي به داخل كشور مي‌كوچاند و بيشتر اين كسان ارامنه و مسيحيان گرجستان بودند.
شاه عباس بدين تدابير راه را براي حكومت استبدادي خويش هموار ساخت، اما چون جنگهاي بزرگي در پيش داشت، و به ياري رؤساي قبايل مختلف نيازمند بود بر آنان ستم نكرد و ايشان را نكشت، ولي همين كه شاه صفي سلطنت يافت به كشتن
ص: 1152
و از ميان برداشتن جاه‌مندان و بزرگان لشكر و كشور پرداخت، و در دوران سلطنتش از خون جويها روان ساخت.
باري، شاهان ايران اندك اندك به سلطنت مطلقه يا استبدادي كاملا آشنا شدند و در همين مرحله آنان بي‌آن كه با موانع و دشواريهاي عظيمي رويارو شوند، يا تدابير و هنرنماييهاي بزرگي از خود نشان دهند به ياري گرجيها و ايبريها به مقاصد خود نائل آمدند.
همه افراد گرجي و ايبري كه در دربار ايران مقامات بلند يافته‌اند بنده‌زاده‌اند، و به هر روي در دستگاه دولت ايران بيگانه به شمار مي‌آيند؛ و چون هر يك از خانواده‌هاي جداگانه بدان جا افتاده‌اند نسبت به هم پيوند خانوادگي ندارند.
بيشتر آنان نمي‌دانند در كجا و از چه كسي در وجود آمده‌اند. هيچ انديشه و آرزويي آنان را به رسيدن آزادي برنمي‌انگيزد، و چون هيچ رشته از علائق خانوادگي آنان را به هم پيوند نمي‌دهد براي رهايي جان خويش يا مقاصد ديگر انديشه هيچ توطئه‌اي در ضميرشان نمي‌گذرد.
پادشاهاني كه در زمانهاي متأخّر بر ايران سلطنت رانده‌اند همواره روش نياكان خود را پيروي كرده‌اند. آنان كارهاي مهم را به دست افراد منسوب به قواي ملي و چريك نمي‌سپارند، و همواره مي‌كوشند دشمني و بغض و كينه‌اي را كه مخصوصا ميان آنان از يك سو، و گرجيان از سوي ديگر برقرار است پيوسته تازه و كارساز نگهدارند. افراد قواي ملي يعني چريكهاي قديمي از گرجيان سخت متنفرند، و آنان را قرااوغلي يعني غلام‌زاده مي‌نامند. بنابراين در زمان حاضر حكومت ايران سلطنتي استبدادي است، و همه اختيارات اعم از امور مذهبي و سياسي و دنيوي مطلقا در دست شاه است، و اوست كه مالك و صاحب اختيار جان و مال همه مردم مي‌باشد.
بي‌هيچ گمان در سراسر روي زمين پادشاهي به قدر سلطان ايران بر ملتش تسلط ندارد. هر چه بگويد بي‌درنگ اجرا مي‌شود و گر چه بر خلاف عقل و عدل و منطق باشد. و هر چند مثل روز بر نزديكان و مشاورانش روشن باشد كه او به عواقب آنچه فرمان مي‌دهد و مي‌كند آگاه نيست و در حال مستي و بي‌خبري سخني بر زبان آورده است. و اين حالت از يك قرن پيش بارها روي نموده و پادشاه بي‌آن كه به عاقبت و خاتمت آن بينديشد از سر سودا و هوس فرمانهايي بر خلاف عقل داده است. به سخن ديگر مي‌توان به يقين باور كرد كه هيچ كس در برابر خودكامگيها و
ص: 1153
هوسهاي جنون آميز پادشاه امنيت و دل آسوده ندارد در مقابل خودراييها و سوداهاي شاه پرهيزگاري، درستگاري، خدمات صادقانه، ايثار و حق صحبت قديم، و فضايل ديگر به جوي نمي‌ارزد، و وي به يك اشاره چشم، و به چند كلمه نسنجيده كه از دهانش بيرون مي‌شود بر همه اين محاسن خط بطلان مي‌كشد، و بخردان جهانديده و عمر پيموده و روشن ضمير را عزل و خوار مي‌كند؛ داراييشان را مي‌ستاند و به خاك سياهشان مي‌نشاند، و اين همه تطاول و ستمگريها را در حقّ كساني روا مي‌دارد كه نه خطايي از آنان سرزده، نه گناهشان معلوم شده و نه محاكمه شده‌اند.
از روي ديگر مي‌توان گفت حكومت ايران و تركان عثماني به تقريب قرين يكدگرند و هر دو مبتني بر ديانت اسلامند، با وجود اين امپراتوران عثماني به قدر پادشاهان ايران خودكامه و مستبد و بي‌پروا نمي‌باشند. مثلا پادشاه عثماني اگر خطاي منكري بر يكي از بزرگان دربار بگيرد، در مورد كشتن وي با مفتي يا مجتهد بزرگ مشورت مي‌كند؛ اما پادشاه ايران نه تنها با بزرگان دين يا بخردان راي نمي‌زند بل كه اين زحمت را بر خود نمي‌پسندد كه به فرمانهايي كه درباره كشتن بي‌گناهان مي‌دهد، دمي بينديشد؛ و شايد اختلاف ميان اين دو روش ناشي از اين باشد كه امپراتوري عثماني متشكل از قسمتهاي مجزا و جداگانه ايست كه انضمام آنها به هم بر اثر وجود عواملي ثابت و پايدار مانده، اما در ايران نه چنين است، از اين رو پادشاه ايران مي‌تواند بدون پروا فرمان قتل بزرگان را بدهد.
آنچه درباره خودكامگيها و شكنجه‌ها و قتل نفسهاي پادشاهان ايران گفتم و شرح دادم كه او بي‌هيچ احساس ناراحتي و نگراني به قتل كسان فرمان مي‌دهد بيشتر در مورد بزرگان دربار و معشوقگان و اهل حرمش صادق است، زيرا در ميان اين دو طبقه چندان ماجراهاي خونين و دردناك روي مي‌دهد كه شقاوتها و سفاكيهاي پادشاه به طبقات ديگر گسترش نمي‌يابد.
به ياد دارم يك روز رستم خان كه يكي از بزرگان و جاه‌مندان دربار بود پس از مرخص شدن از حضور شاه به ديدنم آمد. او كه شادمان و خندان بود آينه‌اي به دست گرفت، و در حالي كه دستارش را بر سرش مرتب مي‌كرد و متبسّم بود به من گفت: هر وقت شاه بر اثر مي زدگي مست و خراب، و يا خشمگين مي‌شود، هيچ يك از حاضران حضورش بر جان و مال خود ايمن نيست. به يك دم بر نزديك‌ترين و گرامي‌ترين و مقربانش خشم مي‌گيرد، غالبا دست و پا مي‌برد، گوش و بيني قطع
ص: 1154
مي‌كند، از سر هوسناكي به قتل كسي فرمان مي‌دهد، و دور نيست آن كه در آغاز تشكيل محفل انس و الفت نزديك‌ترين مصاحبش بوده در پايان مجلس قربان شده باشد.
ايرانيان در اين مورد شعري بدين مضمون دارند كه به آوردن مي‌ارزد:
مبادا به تبسّمي كه شاه به روي شما مي‌كند غرّه و شادمان شويد، زيرا اين خنده نشان مهر و مدارا نيست، مي‌خواهد به شما نشان دهد و بنمايد كه دندانهايي به تيزي چنگال شير دارد.
با اين همه من هرگز نديده و نشنيده‌ام كه از پادشاه جز بر درباريان و بزرگان بر ديگر خلقان بي‌دليل ستمي رفته باشد. با اين كه درباريان و جاه‌مندان آسان در معرض عتاب و غضب شاه و خطرات جان شكار قرار مي‌گيرند هرگز به دربار پادشاهاني كه چنين مطلق العنان و خودكامه نيستند رو نمي‌آورند زيرا در شرايط بندگي و سر سپردگي پرورده شده‌اند و بدان خوپذير گشته‌اند، و اين خطرات عظيم و جان‌ستان را همانند ديگر مخاطرات كه براي مردمان پيش مي‌آيد تحمل مي‌كنند، و بي‌آن كه بيش از آن چيزي درك كنند سر تسليم و ارادت پيش مي‌آورند. امّا اين نشان آن نيست كه درخور آزادي نمي‌باشند و قدر اين موهبت بزرگ را نمي‌شناسند بلكه برعكس وقتي بزرگان ايران مي‌شنوند كه مردم خوشبخت كشورهاي اروپا در پناه قانون زندگي مي‌كنند، و قوانين فردي و اجتماعي ضامن حفظ مال و جان و ناموس آنان مي‌باشد دوام سعادت آن ملك و ملت را آرزو مي‌كنند. با اين همه چنان مي‌نمايد كه با آنان و ديگر كسان از دنيايي رؤيايي و خيال انگيز صحبت مي‌كنند. و رضا نمي‌شوند از آنچه نصيبشان شده دل بركنند.
از روي ديگر مايه شگفتي نيست كه چرا پادشاهان ايران مستبد و خودكامه‌اند، زيرا حكومت ايران مبتني بر قدرت نظام است، و از هزار سال پيش از اين كه شاهنشاهي ايران بر اثر هجوم تازيان سقوط كرد و غارت و ويران شد همواره عرصه‌گاه زورآزمايي و در معرض جدال و ستيز و آويز بوده است.
پس از حمله اعراب مغولان، و از آن پس تركان و تاتارها بر اين سرزمين مسلط شدند، و آنان كه اكنون نيز اين كشور را زير سلطه خود دارند برخي مانند شاه نژاد از تاتار و تازيان دارند، و برخي چون چريكان جديد گرجي‌اند و آشكار است هر آن جا كه حكومت نظامي خيمه بر پا داشته است آزادي خفه و خاموش مي‌گردد، و استبداد
ص: 1155
و خودكامگي جانشين آن مي‌شود.
در سطور بالا به درستي و رسايي شرح دادم كه مردم ايران چگونه مطيع و منقاد پادشاه خود مي‌باشند، و اكنون بر آنچه گفته‌ام مي‌افزايم كه فرمانبرداري ايرانيان از پادشاه خود از سر اجبار و ناچاري نيست، بل كه مردم بر اين باورند كه جز در امور خلاف دين موظّف به اطاعت از سلطان خود مي‌باشند، و كشته شدن به فرمان شاه، و نثار كردن مال حقيرترين تحفه‌ايست كه مي‌توانند براي جلب رضاي او در پايش بريزند، و بر اين باورند كه اين فديه خواست خداست كه بر زبان شاه مي‌گذرد.
همچنين بر اين پندار عجيب‌اند كه فرمان شاه مافوق امور طبيعي است، بدين معني كه اگر شاه به پدري فرمان دهد كه پسرش را به دست خود بكشد، يا به پسري بگويد پدرش را به قتل برساند بايد بي‌درنگ فرمانش اجرا شود.
اما از سوي ديگر مردم بر اين اعتقادند كه فرمان خدا مافوق حكم پادشاه است و اگر شاه فرماني خلاف دين داد سر بر تافتن واجب مي‌شود. به سخن ديگر براي پاسداري قانون و حكم خدا هر شكنجه و خطر را بايد شكيبا بود.
صدراعظم ايران از اين كه فرماندهي سپاهيان را با حكومت بزرگ‌ترين ولايات ايران بر عهده داشت و بيست سال است كه به حق متعهد اين امر خطير است در نخستين سالهاي صدارتش همواره از لحاظ مذهبي و اخلاقي با مزاحمتهاي پادشاه مواجه بود. از جمله مصرّ بود به وي شراب بنوشاند. به او مي‌گفت چرا از جمله درباريان تنها شما از خوردن شراب خودداري مي‌كنيد؟ مگر نه اين است كه جز علماي دين همه بزرگان دربار شراب مي‌نوشند. و او جواب مي‌داد براي اين كه من به مكّه مشرف شده‌ام و خانه خدا را زيارت كرده‌ام، و اگر شراب بخورم به قانون خدا بي‌حرمتي كرده‌ام؛ و شاه به او مي‌گفت: بسياري از درباريان من مانند تو، هم خانه خدا را بوسيده‌اند و هم بر لب جام بوسه زده‌اند، به خاطر رضا و پاس فرمان من شراب بخور. اما اين مرد بزرگ خداجوي كريم گوهر همچنان تحاشي مي‌كرد و من گاهي شاهد بودم كه پادشاه شش يا هفت ساعت او را بر سر مجلسانه نگاه مي‌داشت، به وي اصرار و گاهي بي‌احترامي و بدخويي مي‌كرد كه شراب بخورد، و با همه مخاطرات و صدماتي كه متصور و محتمل الوقوع بود فرمان نمي‌برد. و گاه شاه دستور مي‌داد بر صورت و يقه پيراهن يا دهانش شراب بريزند. همه اين كارهاي زشت و ناهنجار و جنون‌آميز را در حالي كه مست و گرم بي‌خودي بود انجام مي‌داد، اما وزير مردانه رو راست طبع
ص: 1156
ستوده كار بي‌آنكه از اين زشتگاريهاي نفرت انگيز خاك ناك در شگفت بماند همچنان از خوردن شراب خودداري مي‌كرد؛ و سه بار شاه او را به سبب نافرماني تهديد به مرگ كرد. در چنين حال افرادي به پاي صدراعظم مي‌افتادند و به او مي‌گفتند:
عالي جناب، آيا بهتر نيست يك پياله شراب بنوشيد و خود را از كشته شدن برهانيد؟ و او جواب مي‌داد: جان من در يد قدرت اوست، اما بر دينم حقي ندارد، و من بر خود اين مي‌پسندم كه كشته شوم، اما در دينم خللي وارد نيايد.
اين صدراعظم روشن نظر دانش گوهر استوار كار چندين بار مورد بي‌مهري و خشم و غضب شاه قرار گرفت، و از سمت خود عزل شد، اما هرگز قانون خدا را نشكست، و شراب نخورد، اما بر اثر تعصب در دين و مواظبت در استحكام و حرمت داشتن قانون الهي سرانجام بر همه مشكلات فائق آمد، و شاه بر اثر هواداري و حمايت مردم ناچار وي را دگر بار بر كرسي صدارت نشاند، و از آن پس هرگز او را به نوشيدن شراب دعوت و مجبور نكرد.
ما اروپاييان به دلايل بسيار همه پادشاهان مشرق زمين به تخصيص سلاطين ايران و عثماني را جبار و ستمگر مي‌شناسيم. من به نحوه سلطنت كشور عثماني نمي‌پردازم، و بر اين اعتقادم كه شاه ايران عادل‌تر از سلطان تركيه است، و داوري را به خوانندگان اين واقعات محول مي‌كنم.
به عقيده من آنچه بيشتر موجب شده كه حكومت ايران را خودكامه و جابر بدانند شايد مجازاتهايي است كه عليه برخي از حكام دولت كه در مظان اتهامند اعمال مي‌شود. اما دولت بر اين دعوي است اين عمل تنها در مواردي كه عدم توجه به دقايق عدالت خطرات كلي دارد، صورت مي‌گيرد. مثلا هنگامي كه مأموري را براي اعدام كردن حاكمي كه در اقصي نقاط كشور مرتكب جرمي عظيم شده و حاكم مجرم كه فرمانده عده‌اي از سپاهيان است، و سيصد چهار صد فرسنگ دور از پايتخت مي‌باشد، اگر موضوع قتلش را به او خبر بدهند بي‌درنگ به ياري سپاهيان زير فرمانش سر به شورش برمي‌دارد و يا مي‌گريزد. در چنين حال سياست كشورداري در سرزمين گسترده دامن ايجاب مي‌كند كه حاكم خطاكار بي‌محاكمه اعدام شود؛ اما اگر اتّهام حاكم قطعي و مسلّم نباشد، مأمور اعزامي او را به پايتخت مي‌آورد و پس از اجراي محاكمه و محكوم شدنش مجازات مي‌شود. ولي طرز رفتار پادشاه نسبت به درباريانش حادتر و به شيوه ديگر است زيرا آنان را به ديده بنده و زر خريد مي‌نگرد
ص: 1157
نه به چشم افراد ملت خود. به سخن ديگر در ايران همانند برخي ديگر كشورهاي مشرق زمين سرنوشت درباريان و رجال جاه‌مند بستگي تمام به اراده شاه دارد، و بسيار مبهم و تاريك است. اما وضع و سرنوشت مردم ايران حتي از آنچه در كشورهاي مسيحي به مردم مي‌گذرد ملايم‌تر و به هنجارتر مي‌باشد.
ص: 1158